سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

گاهی غرق شدن تو یه مشت احساسات دروغی لازمه

لازمه حرفهای بی سر و ته بزنی و دلتو خوش کنی و خودتم به دروغی که به خودت میگی بخندی

احتمالا همینه هنر تلقین

انقدر تلقین کن و به باور برس که حالت با این دلخوش کنک های الکی خوبه، که واقعا حالت تغییر کنه


دو سال انتخاب کردم که هشیار و واقعی زندگی کنم

انقدر واقعی که گاهی تمام وجود میلرزید از تلخی و زشتیش

نه که من تلخ و زشت بودم 

من و دنیای اطرافم با هم ناهمخونی عجیبی داشتیم 

ولی یاد گرفته بودم پای چیزی که دوست دارم تمام قد واستم


نشدنی بود

انقدر هر لحظه بهم ثابت کرد که نمیشه، که دیگه دلم نمیخواد اتفاق بیفته

به قول الهام، دیگه فایده نداره

و این (دیگه فایده نداشتن)، خیلی جدی تر از سه تا کلمه معمولی کنار همه


حالا دیگه نه فایده داره نه لذتی

حالا دلخوشی های روزمره هست، با انگیزه های جدید

حالا راهم در حال تغییره

یه راه دوست نداشتنی که قراره حل کنه همه مشکلات رو


یه ماه آینده روزهای سختی منتظرمه

ولی قراره اینا هم بگذره

آدم باید گاهی از خودش یه جورایی که هیچوقت دلش نمیخواست مایه بزاره تا بگذرونه یه دوره ای رو


دیشب فهمیدم هنوز یه جنبه بود که نشناخته بودم

سکوت اون لحظه م، تعجبم، انگ حسودی بهم ...

جالبه بخوای یه چیز و هشدار بدی و بهت بگن داری حسودی میکنی


فکر کنم تازگی من بد هشدار میدم

سه ماه پیش یه هشداری دادم به یکی که نتیجه ش این شد که یه ماه باهام قهر بود و سرسنگین و رفت همه رو گذاشت کف دست اونی که درباره ش هشدار داده بودم و نتیجه گیری کردن دوتایی که مهسا حساسه و فلانه و بدبینه و من دروغ نگفته بودمو ...


میفهمه یه روزی که اون هشدار بود

میفهمه یه روزی که من چی گفتم اون روز و چرا گفتم

منم یه سال و نیم پیش وقتی ا..... بهم هشدار داد گفتم نه بابا، اینجوری نیست ...

باهاش مقابله کردم و جلوش واستادم


حالا هم این قصه تکرار میشه

مثل صد سال تنهایی که همه چیز تکرار میشد

تکرار و تکرار و تکرار


این روزها که می گذرد، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند
احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند

آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند

روزی که روی درها
با خط ساده ای بنویسند:
«تنها ورود گردن کج، ممنوع»
و زانوان خسته ی مغرور
جز پیش پای عشق
با خاک آشنا نشود

و قصه های واقعی امروز
خواب و خیال باشند
و مثل قصه های قدیمی
پایان خوب داشته باشند

آن روز
بی چشمداشت بودن لبخند
قانون مهربانی است

روزی که شاعران
ناچار نیستند
در حجره های تنگ قوافی
لبخند خویش را بفروشند

روزی که روی قیمت احساس
مثل لباس
صحبت نمی کنند

روزی که سبز، زرد نباشد
گل ها اجازه داشته باشند
هر جا که دوست داشته باشند
بشکفند

دل ها اجازه داشته باشند
هر جا نیاز داشته باشند
بشکنند
آیینه حق نداشته باشد
با چشم ها دروغ بگوید
دیوار حق نداشته باشد
بی پنجره بروید

آن روز
دیوار باغ و مدرسه کوتاه است
تنها
پرچینی از خیال
در دوردست حاشیه ی باغ می کشند
که می توان به سادگی از روی آن پرید
روزی که آرزوی چنین روزی
محتاج استعاره نباشد

ای روزهای خوب که در راهید!
ای جاده های گمشده در مه!
ای روزهای سخت ادامه!
از پشت لحظه ها به در آیید!

ای روز آفتابی
ای مثل چشم های خدا آبی!
ای روز آمدن!
ای مثل روز، آمدنت روشن!
این روزها که می گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم!

اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

قیصر امین پور